۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۱

هرچند متفاوت و سخت ولی باز هم جریان دارد

این که دوباره برگردی به دنیای که مدت ها باهاش زندگی می کردی
این که سعی کنی فراموش کنی و بگی چه خاطره جالبی بود
 این که بعد از چند ماه نگاه کنی به وبلاگی که حرف هات رو براش می نوشتی و با خودت بگی خوب این هم گذشت
همه این ها یعنی دوباره زندگی رو پیدا کردی
هرچند متفاوت
هرچند سخت
ولی زندگی دوباره برمی گرده

۱۶ مهر ۱۳۹۰

ادامه می‌دهم

همین‌جا ایستاده‌ام؛ وسط ناکجا آباد زندگی‌ام.
سال‌هاست یاد گرفته‌ام که مشکلات تمام می‌شود، باخت همیشه هست و شکستی وجود ندارد.
شاید الان دلم می‌خواست که گریه کنم، بگویم که شکست خورده‌ام و آغوشی برای گریه‌هایم لازم دارم
ولی
باز هم مثل همیشه شانه‌هایم را بالا می‌اندازم
نفسی عمیق می‌کشم
به جلو نگاه می‌کنم و راه می‌افتم؛
تو اگر تمام شدی من ادامه می‌دهم.

۲۹ خرداد ۱۳۹۰

قطعه گم شده من



شاید یک صدا بودی در زندگی‌ام یا طرح یک لبخند
من به همان بودنت دل خوش کرده بودم، به همان لبخندی که می‌گفتی برای من است
وقتی رفتی می‌دانستی که نفس لحظه‌هایم را از من می‌گیری

خوب می‌دانی که شکستم؛
نه برای رفتن تو
که برای گم شدن خودم شکستم.
کم کم تبدیل می‌شوی به قطعه‌ای گم شده که گویا از همان ابتدا نبوده
نقش‌ات را خودم می‌کشم و رنگ می‌کنم ولی جایت همیشه خالی خواهد ماند، حتی اگر بیایی.



۲۹ اسفند ۱۳۸۹

حس همیشه زندگیم؛ من دورم

متنفرم از این حس دوری که همیشه همراه من هست، از این که موقع تحویل سال همیشه دورم، یک راه دور در قلبم هست؛ جاده ای که همیشه من را دور نگه می دارد.
تفاوتی بین آدم ها نیست دل من همیشه راهی را می بیند که من باید بروم و من، همیشه دلتنگ و بی قرارت هستم.
همیشه موقع تحویل سال می خواهم که سال آینده را دور نباشم، نزدیکش باشم ولی باز هم دورم، هر چه سال ها می گذرد دوری های من هم بزرگتر می شود.
امسال از تو دورم، دیروز از تو دورتر شدم؛ بی قراری های من...بهانه گیری های تو..پس زدن اشک هایی که جاری شد...
و حرف هایی که در فاصله بین ما نشسته است.
میدانم که حتی اگر پیش تو بودم باز هم دور بودم، بی خیال شمردن روزها و ماه ها و سال ها شدم برای یک قرن تنهایی ام نگرانم.
من همیشه در فاصله ها منتظرم.

۰۹ اسفند ۱۳۸۹

برای آنچه که ویرانش کردم

روزی دوباره برایت می‌نویسم؛

برایت خواهم گفت که چرا ویرانیت را نظاره کردم و هیچ نگفتم حتی آه هم نکشیدم،

یک روز از لابه لای خاطرات این روزهایم، تلخی نگاه دنیای من را خواهی چشید

و می‌فهمی که چرا پنهانت کردم حتی از خواب‌های شبانه‌ام

آرزویم بودی؛ دنیایی بودی که ساخته بودمت برای خودم ولی در تلخی واقعیت زندگی‌ نابودت کردم؛ ویرانت کردم.

ایمان آوردم به نابودی آرزوهایم و حالا عادت می‌کنم به ویرانی رویاهایم

۰۶ بهمن ۱۳۸۹

این روزهای من


بعضی روزها هست که می‌خوای گریه کنی نمیدونی چرا ولی بغض داری

می‌خوای که نشنوی، فقط نگاه می‌کنی

بعضی روزها هست که خسته شدی از خوردن بغضت، می‌خوای که بشکنی

فقط بهانه می‌گیری؛ می‌خوای ناز کنی، قهر کنی، می‌خوای...

بعضی روزها هست از قوی بودن خسته شدی می‌خوای ضعیف بشی، مچاله بشی و آه بکشی

بعضی روزها هست که از بودن خودت سیر شدی می‌خوای بشی یک خود دیگه؛ خودی که بتونه گریه کنه...ناراحت بشه...ناامید بشه

بعضی روزها هست مثل این روزهای من

۰۱ بهمن ۱۳۸۹

من و شب‌های برفی بی تو بودن


شب‌های سرد و برفی تهران ساکت است.....من هستم و صدای افتادن دانه‌های برف روی شومینه..تو نیستی و جای خالی صدایت همراهم
چشم‌هایم را می‌بندم تا نبودنت را نبینم ولی نبود گرمای نفس‌هایت را چه کنم؟
گلوله برفی که امروز برایت درست کردم هنوز کنار خیابان است یک لحظه فراموش کردم که نیستی
که تو دوری
دورتر از لحظه‌هایی که با هم خندیدم
من برایت می‌نویسم ولی تو نیستی که بخوانی که اگر هم بخوانی ...
پتو را محکم دور خودم می‌پیچم دیگر به نبود بازوانت عادت کرده‌ام
من به عادت‌هایم زنده‌ام اما تو باز هم نیستی.




Powered By Blogger